رمان دختری به نام مروارید فصل2
رمان دختری به نام مروارید > فصل 2 رمان دختری به نام مروارید فصل 2 چیز... چیزه میدونی صدف رنگش الان که بزرگتر شدم زده تو ذوقم زشت شده دیگه دوسش ندارم واسه همین این لنزرو میذارم صدف مات و مبهوت از چرت و پرتای من مونده بود!اخه این دری وریا چی بود که من گفتم؟کدوم شاسی باور میکنه اخه؟حالا خدا رو چه دیدی شاید صدف باور کرد منتظره عکس و العمل صدف بودم که یهو گفت -خیـــــــــــــــــــــــ ـــــــــلی دیوونه ای احمق یادمه چشای تو تو مدرسه تک بود الحق که دیوونه و ناشکری با لحنه نه چندان دوستانه ای گفتم -صدف جون وقتی چیزسو نمیدونی خواهشا اظهار نظر نکن من ناشکر نبودم هیچ وقت نبودم اگه بودم وقتی پدر و مادرمو از دست دادم ناشکری میکردم رو این حرف شدیدا حساس بودم به خصوص که من همیشه هم شاکر خدا بودم صدف که از لحنه من جا خورده بود با لحنه شرمنده ای گفت -منظوری نداشتم به خدا مروارید -من اگه ناشکر بودم وقتی پدر و مادرمو از دست دادم قید خدا رو میزدم صدف دیگه راجبه این موضوع بحث نکن نمیخوامم هیچ کس تو دانشگاه متوجه رنگه چشام شه پس لطفا جار نزن خیلی غصبی شده بودم و کنترلی رو حرفام نداشتم یاده پدر و مادرم برام زنده شده بود و تحملش سخت بود صدف با صدای لرزانی گفت -مروارید منو این جوری شناختی؟دهن لق؟من همیشه راز دارت بودم یادت رفته؟ چرا داشتم دقو دلیمو سره صدف بیچاره خالی میکردم؟خاک تو سره نامردم کنن که باعثه رنجشش شدم صدف همیشه مثله خواهرم بود همیشه راز داره من بود چطو تونستم همچین حرفی رو بهش بزنم؟اهههههه لعنت به من لعنــــــــــــــت با پشیمونی گفتم -ساری صدف یک ان یاده پدر و مادرم افتادم کنترلمو از دست دادم شرمنده واقعا شرمنده تو همین لحظه جلو دره کافی شاپ توقف کردم که صدف سرمو تو اغوش کشید و گفت میدونم اجی خودتو ناراحت نکن من هیچ وقت ار حرفای تو دلگیر نمیشم چون قلبه مهربونتو میشناسم فدات شم از این همه بزرگواری صدف قلبم به درد اومد و منم سفت بغلش کردم بعد از چند لحظه برای تغییر جو گفتم ایششششش جمع کن بساطتو ضعیفه بریم تو که گشنمه صدف پقی زد زیره خنده و شد همون صدفه شوخه تو مدرسه ها -بریم نفله با خنده از ماشین پیلده شدیم و وارد کافی شاپ شدیم و دنج ترین جای ممکنو انتخاب کردیم و نشستیم و بعد از دادنه سفارش قهوه و کیک میخواستم شروع به صحبت کنم ولی قبلش خیره شدم به صدف.صدفم خیلی تغییر کرده بود واسه همین اول نشناختمش خوشگل تر شده بود صدف چشملی قهوه ای تیره با پوسته نه سفید نه سبزه بود یه چیزی تو مایه های سفید و سبزه بود با لبای غتچه لی و موهای هم رنگه چشاش و جثه ای ظریف -خوردی منوووووو خونسرد گفتم مگه خوردنی هستی؟ اومد جوابمو بده که سفارشارو اوردن که اونم دیگه بیخیالش شد -مروارید خیلی خوشگل شدیا بلا جرئه ای از قهومو خوردم و گفتم بودم هانی -بر منکرش بعنت -بههههههله دیه.چه خبر از پدر و مادرت اجی صدفم؟ اهی کشید و گفت طی یک تصادف فوت شدن خیــــــــــــلی ناراحت شدم واقعا دوسشون داشتم خیلی به من محبت کرده بودن -واقعا متاسفم اجی پس الان کجا زندگی میکنی؟ با همون بغض تو صداش گفت -پیشه مادر بزرگم -بمیرم واست - خدا نکنه مری خواسته خدا بوده وللش از خودت بگو هنوز پیشه همون عموتی که بهش میگی بابا؟درسته؟ -اره گلم -چی شد که سر از اصفهان دراوردی؟گفتی از اونجت انتقالی گرفتی دیگه درسته؟ خدایا منو ببخش که مجبورم دروغ بگم شاید یه روز همه چیرو به صدف گفتم ولی الان وقتش نیست -اره راستش با بابا تصمیم گرفتیم یه چند وقتی از تهران دور شیم بلکه این خاطراته تلخو فراموش کنیم چند سالی اونجا بودیم که من دانشگاه قبول شدم چند ترمی اونجا بودم که به بابا گفتم دوباره برگردیم تهران اونم قبول کردو گفت چند ترم مهمان باشم که اگه دوباره خواستیم بر گردیم مشکلی نداشته باشه اگه نتونستم عادت کنم و راحت نبودم دوباره برمیگردیم صدف نمیدونست بابا پلیسه یعنی هیچ کس از همسایه ها و این ور و اون ور نمیدونستن بابا و عمو با هم چند تا کارخونه شریکی داشتن که بعد مرگه پدرمسهمش به من رسید و عمو سهممو به نامم کرد و همیشه سوده کارخونه ها رو به حسابم میریزه و نمیزاره بهشون دست بزنم میگه تو مثله دخترمی و خودم خرجتو میدم اون پول بمونه واسه بعده مرگ من.واقعا هیچ چیزم برام تا الان کم نذاشته الهی که من فداش شم -مریییییی نریا همین جا بمون من خیلی تنهام تازه پیدات کردم بعدش یه قطره اشک از چشمش چکید بمیرم واسش که این قدر درد کشیدس دستمو گذاشتم رو دستشو گفتم منم تازه پیدات کردم و مطمئن باش به این اسونیا تنهات نمیذارم و ولت نمیکنم صدف لبخندی زد و دستمو فشرد واقعا از پیدا کردنش خوشحال بودم بعد از خوردنه قهومون عزمه رفتن کردیم -صدف پاشو بریم دیگه دیر شد -بریم نذاشتم صدف حساب کنه و خودم حساب کردمو بعدم به طرفه ماشین حرکت کردیم -صدف ادرس بده میرسونمت -مزاحم نباشم؟ یه پس گردنی بهش زدم و گفتم واسه من ادای ادمای مودب و در نیار نکبت صدف در حالی که گردنشو میمالوند گفت -خاک تو سرت مرواریده خر دستت چه سنگین شده بیشووووور اصلا باید با تو مثله عمله ها حرف زد لیاقته خوب حرف زدنو نداری که اصلا وضیفته گمشو برو...ادرسو داد اینههههه همین صدفو میخواستم که گیر اوردم با خنده ماشینو روشن کردمو راه افتادیم وسط راه کلی صدف با اهنگ ادا اصول دراورد که مرده بودم تو مدرسه همیشه منو صدف شر ترین بودیم البته اول من بعد صدف همیشه هر اتفاقه شومی میافتاد اول به اکیپ ما گیر میدادن اخه 4نفر بودیم من و صدفو مژده و مژگان که دو قلو غیر همسان بودن -راستی چه خبر از مژگان و مژده؟ یهو صدف با هیجان گفت -یه خبر خوفففففففففف !خوب شد یادم انداختی این دو تا پت و متم تو دانشگاهه ما هستن! خیلی شوکه شدم واقعا خوشحال شدم با جیغ گفتم: -چــــــــــــــــــــــــ ی؟دروووووووووووووغ صدف که از صدای جیغه من جا خورده بود گوشاشو سریع گرفت و چهرشو کرد تو هم -چته دیوونه!من گوشامو لازم دارماااااااا بعدم که این قدر شوقو ذوق نداره که من هر روز این قدر از دسته این دو تا حرص میخورم که میخوام هر سه مونو با هم بکشم شرای دانشگاهیم که فکر کنم با اومدن تو همون یه ذره کنترلی که رو رفتارمون داشتیمم از دست بدیم و اگه بخوایم این جوری ادامه بدیم از دانشگاه شوتمون میکنن بیــــــــــــــــرون ! به این جا ش که رسید غش غش خندیدو گفت:اتفاقا چند وقت پیش داشتن از تو حرف میزدن و ارزوی دیدنه تویه تحفه رو میکردن!کجان که ببنین که رو سرمون نازل شدی!فکر کنم از خوشحالی زیاد 2تا سکته رو رد کنن! من که حسابی سره کیف بودم انگار که به خر رانی داده بودن ذوقیده بودم برای همین رو به صدف با هیجان بالایی گفتم: -وااااااااای اگه بدونی چقدر دلم براشون تنگولیده بود بعدم نکبت از خدات باشه که این فرشته اسمونی از اسمون واستون نازل شده!راستی پس امروز کجا بودن؟ -دیروز مژگان حالش خوب نبود اومد دانشگاه فکر کنم سرما خورده بود میدونی که یکی از اینا مریض شه اون یکی هم صد در صد میگیره پس احتمال میدم هر دوشون الان تو تخت خوابشون باشن -بهشون نگو که منو دیدی فردا دیدنه چهره های بهت زدشون حالش بیشتره! -ارهههههههه شوکه میشن در حده بنز به اینجا که رسید وارد کوچه ی صدف اینا شدیم -همین کوچس دیگه؟ -اره عزیزم همون خونه در مشکیس -اوکی جلوی در نگه داشتمو گفتم :خوب دیگه شرت کم -منظورت همون خیر بود میدونم هانی!بیا بالا باو فکر کردی میذارم همین جوری بری؟؟؟؟؟ -نه منظورم که همون شر بود ولی باید برم خونه گرسنمه یهو صدف چشاش برقی زد و گفت:پس باید ناهار بیای خونه ی ما بخوری بدو پیاده شو مرواریدددددد اه بهونه بهتر از این نبود اخه؟بابا باید برم اداره!حالا جوابه اینو چی بدم من!میترسم ناراحت شه خوب منم که گشنمه میرم یه دلی از عزا در میارم یه ناهار مجانیم میوفتم دیگه زودی هم میام بیرون اره همینهههه -باشه برو من ماشینو پارک کنم میام با ذوق و شوق گفت:نپیچونیا بدو بیا خدایا ببین سابقم پیشه اینم خرابه لبخند عریضی زدم و گفتم:باشه بابا اومدم سریع ماشینو پارک کردم و وارد شدیم.خونه ی صدف اینا تو طبقه ی سوم یه ساختمون 5طبقه بود.بعد از پیاده شدن از اسانسور تو طبقه ی سوم صدف سریع کلید انداخت و درو باز کرد و رفتیم داخل صدف:مامانیییییییییی کجایی که مهمون داریم با صدای داده صدف مامانیه صدف سریع از اشپزخونه اومد بیرون و گفت:بچه چه خبره مگه سر اوردی؟ این دفعه من جوابشو دادم:بله سره دوستش مرواریدو اورده سلام مامانیه صدف مامانیه منم میشید؟ خدا میدونه که چقدر این زنه دوست داشتنی رو دوست داشتم اون موقع ها خونه ی صدف اینا زندگی میکرد منم که هر روز تلپ بودم اونجا واسه همین همیشه منو صدف پیشه مامانی بودیم اونم ماهارو خیلی دوست داشت فکر نمیکردم که منو یاد باشه -سلام دخترم خدا نکنه بله که مامانیه شمام میشم سپس رو به صدف که میخواست یه چیزی بگه گفت:صدف دوستتو معرفی نمیکنی؟چهرش خیلی اشناش مادر صدف با شور و ذوق گفت:مامانی این همون مرواریده که همیشه خونه ی ما بود همیشه با هم بودیم همیشه... مامانی نذاشت ادامه حرفشو بگه و سریع گفت:وایییییی باورم نمیشه اون دختره شرو شیطون این قدر بزرگ شده باشه و سریع با یه حرکت منو تو اغوش کشید.تو اغوشش حسه خیلی خوبی داشتم که یهو این صدفه پارازیت خودشو انداخت وسط -ههههههوی مروارید بیا این ور ببینم که هنوز دو مین نشده اومده داری مامانیمو ازم میگیری؟؟؟؟ با خنده از اغوشه مامانی جدا شدم و رو به صدف گفتم:کور شود انکه نتوان دید صدف به طرفم خیز برداشت که مامانی سریع اومد جلومو رو به صدف با اخم ساختگی گفت: -اینن چه طرزه پذیرایی از مهمونه؟غذا هم سرد شد بذارید بعده غذا الانم برید لباساتونو عوض کنید هر دو چشمی گفتیمو به طرفه اتاقه صدف حرکت کردیم وارد اتاق که شدیم خودمو انداختم رو تخت و گفتم -چه ملوسه اتاقت -مثله صاحبش -عزیزم اینجا دستشویی نیستاااا سریع یه بالشت برداشتو خواست پرتاب کنه سمتم که سریع گفتم:تو رو خدا بعد غذا گشنمه بزار انرژی داشته باشیم صدف که قانع شده بود چشم غره ای واسم رفتو گفت بعدن به خدمتت میرسم با خنده لباسامونو در اوردیم خوبه که همیشه زیر مانتوم لباسه خوب تنمه هااااا!پوووووووووف وارد اشپزخونه که شدیم بوی قرمه سبزی مستم کرد -دسته گلت در نکنهههههههههههه مامانی من که مردم از گشنگی! سریع نشستمو یه بشقاب برای خودم غذا کشیدمو تا تهشو خوردم صدف:نترکی -تو حواست به خودت باشه نه منه باربی چون باربیا نمیترکن -پاشوبابا بریم بیرون بسه خوردن بلند شدم و از مامانی تشکر کردمو با صدف رفتیم رو مبلا نشستیم هی وای من!من دیرم شدددددددد یهو سیخ شدم -صدف باید برم دیرم شده وایییی الان بابا میاد -یه ذره دیگه بمون خوب - با عجله از جام پاشدمو گفتم مرسی صدفی بازم مزاحمتون میشم سریع لباسامو تنم کردمو بعد از خداحافظیه سرسری سوار ماشین شدمو به طرف خونه حرکت کردم!وقتی رسیدم خونه لباسای فرممو پوشیدمو به طرفه اداره راه افتادم. بعد از پارک کردنه ماشین به طرف در ورودی رفتم سرباز دمه در برام احترام گذاشت خیلی جدی و محکم وارد شدم وقتی لباسه فرمم رو میپوشم یه ادمه جدید میشم یه ادمه سنگی یه ادمه بی احساس که با احدی شوخی نداره همه به شدت ازم حساب میبرن و اخلاقمو میدونن به سمت اتاقه سرهنگ(پدر)حرکت کردم با زدن چند تقه به در و صدور اجازه ی ورود وارد اتاق شدم و پاکوبیدم و احترام گذاشتم -سلام جناب سرهنگ -سلام سروان بیا بشین با قدم های محکم رفتم و نشستم -خوب چه خبر سروان؟ -امروز روزه خاصی نبود و اتفاقه خاصی هم نیفتاد ولی فهمیدم چند تن از دوستانم توی این دانشگاهن و با وجوده اونا کاره منم اسون تر میشه و میتونم اطلاعات زیادی ازشون کسب کنم -خوبه گزارشتو کامل منم برام بیار میتونی بری بلند شدم و دوباره احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم و به طرفه اتاقه خودم حرکت کردم کش و قوسی به بدنم دادمو دستامو کشیدم وای تمومه بدنم خشک شدهههه اوپس هوا هم که تاریک شد.تا الان داشتم به کارام رسیدگی میکردم بهتره دیگه برم خونه!سریع وسایلمو جمع و جور کردمو کیف و وسایلمم برداشتم و اومدم بیرون و به طرفه ماشین حرکت کردم!اوه اوه این جا رووووووو نامرد زده ایینمو ترکونده!بیشوره بی شخصیته الاغغغغغغغغ باید بره گاری برونهههههههههههه نه اصلا ماشین لباس شویی باید سوار شه نهههههه اصلا باید سواره گاو و گوسفند شهههههه همین جور داشتم به این دیوونه ای که زده و در رفته فوش میدادم که یهو با صدایی 6متر پریدم هوا!-خانم فوشاتون تموم شد بنده کارمو بگم اگرم تموم نشده ادامه بدید سریع چادرمو جلوشو با دست گرفتم که معلوم نشه پلیسم نمیدونم چرا دلم نمیخواست بدونه صورته پسره رو نمیتونستم درست ببینم چون تو تاریکی بود ولی برقه چشماش که با شیطنت بهم زل زده بودو کامل تشخیص دادم!یهو یاده موقعیتم افتادم! هوا که تاریکه نکنه منو بدزده؟؟؟؟؟؟خاک تو سرت مری مثلا پلیسی! اره خواست کاری کنه یه فیلیپینی میزنم فکش بیاد پایین!شیرههههههه مروارید! اصلا چرا من دارم جو الکی میدم ما الان جلو پاسگاهیم این که غلطی نمیتونه کنه! یا باب الحوائج اصلا این کیه؟سریع به خودم اومدم و شدم همون مروارید پلیس و جدی! سریع یه اخم کردم که صورتم با جذبه نشون بده جذبم تو حلقه خودمممممممممم -اقا اولا سننه مربوط که فوشام تموم شد یا نه؟دوما نخیر تموم نشده هنوز امواتش مونده اونا رو هم فوش بدم تموم میشه الانم برو مزاحمه کاره من نشو!ضمنا ادم وقتی میخواد با یک بانوی محترم حرف بزنه عین جن از پشت سر نمیپره که طرف سکته رو بزنه! یهو تلپی زد زیره خنده! رو اب بخندی چلغوز!بزنم فکشو بیارم پاییناااااااااااااااا!مری اروم نفسه عمیققققققققققق. با این که چهرشو درست نمیدیدم اما چه خوگشل میخندید!مری بیحیا شدی جدیدنااااااااا چشا درویششششششششش پسره بریده بریده میون خندش گفت: -میخواس...تم به خاط...ره توهینات یه چیزه خفن بهت بگم ولی خداییش خیلی باحالی! این چی گفت؟اصلا به این چه؟ -چی میگی تو مستی یارو؟تو تهشی یا سرش که دخالت میکنی؟ -نچ من هوشیاره هوشیارم بعدم سرو ته چی؟ یارو شاسیه ها! -بابا نابغه پیاز دیگه! اول نگرفت چی میگم بعدش دوباره زرت زد زیره خنده!ای رو اب بخندییییییییییییییی -وای دخترثواب کردی امشب موجبات شادیه منو فراهم کردی -ببین من نه برف شادیم نه تو تو تولد که شادی کنی الانم بیا برو تا نزدم کتلتت کنم یهو جلو دهنمو گرفتم خاک تو سره سوتیم کنن اخه این کتلت چی بود من بلغور کردممممممممممم دیگه داشت غش غش میخندید!بهد از اینکه خنده هاش خیره سرش تمومید زبونش باز شد.با خنده گفت: -حالا چرا اون چادرو اون قدر چسبیدی؟نترس بابا نمیخورمت!اومدم بگم من زدم ایینتو ترکوندم تازه متوجه خودم شدم!ای خدا منو بکشششششششششش.چادرو سفت چسبیده بودم و گوله شده بودم تو خودم ای خداااااااا یه مین وایسا این الان چی گفت؟این عروسکمو زدهههههههههههه؟حقش بود اون فوشایی رو که شنیددددددد -به به چه شجاع!تازه با نیشه گشاد(اداشو دراوردم)میگی ایینتو ترکوندم؟؟؟؟؟ این قدر باحال اداشو در اوردم که خودمم خندم گرفته بود و یه لبخند بی اراده زدم این پسره که دیگه ولو بود!اگه هر پسره دیگه ای بود بلایی به سرش میاوردم که حض کنه ولی نمیدونم چرا با این کاری ندارم چرا یه حسی دارم؟چرا در برابرش نمیتونم جدی باشم؟ -جونه من یه بار دیگه ادامو درار -مگه اومدی سیرک؟بیا برو هاااااااا بیا برو من کار دارم میخوام برم یهو یه ماشینی که داشت از تو خیابون مبگذشت نور چراغش خورد تو صورته ما!اون داشت منو بررسی میکرد من اونو!شاید 3ثانیه بیشتر نبودا ولی ته چهرش یادم موند خوشگل بود! -میگم من زدم به ایینت اومدم بگم چی کار کنم واست به جاش؟هزینشو بدم؟ الان حالتو میگیرم جنابببببب -هر کاری بخوام میکنی دیگه؟هر چی بخوام میدی؟ -نه دیگه هر چیه هر چی اومدی و جونمو خواستی اون وقت باید جونمو به توی ازرائیل بدم بی شخصیتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت تتتتتتتتتتتتتتتتتتت -اشتباه گرفتی خانوم...نه نه اقا!اخه چهرتون دخترونه میزد گمراه شدم !داشتم میگفتم ازراییل خان من نیستم من دوستش پریه مهربونم برو تا نگفتم بیاد جونتو بگیره!هر چند خریته محضه بخواد جونه تو رو بگیره و با خودش ببره اخه خیلی غیر قابله تحملی! این تیکه اخرشو با حرص گفتم با خنده بلغور کرد:باشه پری جون حرص نخور بگو چی کار کنم دلت خنک شه؟ -این شد حرفه حساب!اگه دسته خودم بود میزدمت ولی متاسفانه اسلام دسته منو بسته منم که تابع دستورات اسلامیم!بذار فکر کنم..... اهـــــــــــــــــــان فهمیدم!میخوام ایینه اون فراری قرمزو بترکونم باید خسارت اونو بدی!خوبه؟ -چه بد که اسلام دسته پریه مهربونو بسته! بعدم شیطون نگام کرد و ادامه داد:خواستت خیلی بالائه ولی چون تویی باشه!اونم ماشینه خودمه ولی عینه بچه هایی خدایی!امروز کلی باهات حال کردم بی ادببببببببببببب حال چیههههههههههه؟مری منحرف! گفت ماشینه خودشههههه؟ای جوووووون چه عروسکیه ها من دلم نمیاد بزنم بهش که نگاهی به پسره که داشت منتظر نگام میکرد کردمو گفتم:نمیخوام مهربون خندیدو گفت:میدونستم -میدونستی؟ -اره چون ادمایی مثله تو شیطون خیلی دله مهربونی دارن ولی هر کار بخوای میکنم پری جون -نه بذار برم خونمون فقط کلی کار دارم برو شرت کم -دختر خیلی رکیا!ای ول داریا -میدونم از بچگی همین بودم دیگه برم بای بای اومدم دره ماشینو باز کنم که گفت:بابا این همه فک زدیم یه شماره ای چیزی! دیگه امپر چسبوندممممممممممممم -چادرو نمیبینییییییییییییییییییی یییی؟اصلا چه معنی میده یه دختر با یه پسر دوست باشه؟ایششششششش -باشه بابا قاطی نکن منظورم دوسته معمولی بود همین جوری مثله دو تا دوست و هم جنس! -لازم نکرده خدافظییییی دیگه بهش مهلت ندامو سوار ماشین شدم و گاز دادم.ولی این پسره عجیب ذهنه منو درگیره خودش کرده بود!چرا دربرابرش نمیتونستم همون مرواریده پر جذبه باشم؟؟بی خیال بابا اینم یکی مثله بقیه! به خونه رسیدمو و سریع رفتم بالا.باید غذا درست کنم خداییش واسه خودم کد بانویی بودما.اشپزیم حرف نداشت سریع لباسامو عوض کردمو و پریدم تو اشپزخونه!الان بابا میاد باید غذا بذارم.با این که داشتم از خستگی میمردم ولی با چشمای نیمه بازو تنی خسته قیمه رو بار گذاشتم و از خستگی روی مبل ولو شدم و چیزی نشد که خوابم برد... با اشعه ی نور خورشید که به صورتم میخورد از جام پاشدم.من کی اومدم تو اتاق خوابم؟حتما بابا اورده دیگه.ساعت 10 هه من 12 کلاس دارم.خوب یعنی من علکی پاشدم دیگه!جیــــــــــــــــــ


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: